نوشته شده در : 13 تیر 92
قبل از شروع متن امشب یه عرض کوچیک دارم
از آشناهای عزیز میخوام اگه این مطلبو احیاناً خوندن به هیچ وجه تو خونواده مطرح نکنن ...
چون من اصلا دلم نمیخواد که مامان و بابا از این قضیه بویی ببرن
جون هر کی دوست دارین فقط به این دو نفر نگین چون نمیدونن و نمیخوام نگران بشن
امروز یه روز عجیب بود
عجیب تر از همه روزهای زندگیم
عجیب تر از روزی که من داشتم از کوه میفتادم و چند لحظه بین زمین و هوا دست و پا میزم ...
وحشتناکتر از روزی که سقف خونمون بخاطر برف شدید داشت رو سرمون خراب میشد و
ما جز زیرش نشستن و به سقف زل زدن کاری نمیتونستیم بکنیم ...
بدتر از اون روزی که یه دیوونه ای خودشو از ماشینمون پرت کرد و ...
و خطرناک تر از همه لحظه های عمرم
امروز برای چند ثانیه هزار تا چیز از جلو چشمم گذشت
فکر کردم برای همیشه زندگی تموم شده و دیگه هیچوقت قرار نیست تکرار بشه
و در حالی که با چشمام می دیدم که اطرافیانم از فرط وحشت مات و مبهوت واستادن و کاری برام از دستشون ساخته نیست،
سعی میکردم به خودم امید بدم که الان این وضعیت تموم میشه و خلاص می شم
خیلی سخت بود ... خیلی
شاید به نظر خیلی ها که بهشون گفتم خنده دار میاد ولی
واقعا امروز حس کردم که چقدر ما آدما ضعیفیم
چیزیکه خودمون با دستا و عقل خودمون خلق کردیم، می تونه ما رو از بین ببره و صدها مرتبه از خودمون قوی تره
امروز ... منو برق گرفت ... برق 380 ولت ... سه فاز
توی کلاس برق !
مطمئنم اگه استاد تو کلاس نبود، الان نمیتونستم اینطوری راحت بشینم پای کامپیوتر و تایپ کنم
شاید اگه اون اونجا نبود، منم دیگه نبودم !!!
وقتی برق و قطع کرد و افتادم وسط کلاس، مطمئن نبودم که زنده ام ... واقعا نبودم ...
وقتی هم بلند شدم تا چند لحظه ی اول اصلا باورم نمیشد که چه اتفاقی افتاده
تا حالا تو عمرم کسیو ندیده بودم که برق بگیرتش
فکر میکردم بعد از همه برق گرفتگی ها مرگه
خب این از بی اطلاعی من بود ولی ... هر چی که بود ... خیلییییی خیلی بد بود
بدتر از اینکه بخوام بیان کنم
و یه بار دیگه تو زندگیم فهمیدم ... یکی همیشه اون بالا هست ... (کسی که مثل هیچکس نیست) !
امیدوارم این اتفاق برای هیچکس نیفته ... هیچکس ...
در پناه خدا ...
مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
اگر مرگ
همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
وشمعی که به رهگذر باد
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار باز ماند
ونگاه چشم
به خالی های جاودانه بر دوخته
دردا که مرگ
نه مردن شمع
و نه باز ماندن ساعت
تجربه یی است غم انگیز
غم انگیز
به سالها و به سالها و به سالها
آری،مرگ
انتظاری خوف انگیزست
انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد